فکر که می کنم میبینم بدترین تابستانی که داشته ام، همین تابستان است. چون نه مسافرت درست حسابی رفتم و نه خوش گذرانده ام. در کل تابستان خوبی نبود. این اواخر هم که آب و هوا سر شوخی با ما دارد. آخر چرا من باید در فصل "تابستان" لباس گرم بپوشم؟! برنامه های زیادی داشتم که میخواستم این تابستان آن ها را انجام دهم که کارهایی پیش آمد و من دریغ از به انجام رساندن یک برنامه. تنها دلخوشیم این است که به اندازه کافی (شاید هم اضافه) بستنی های مختلف را چشیده ام. شاید هم این اواخر تابستان مسافرتی هم رفتیم ولی هرچه باشد هوا سرد است. از طرفی هم وقتی به غروب 31ام شهریور فکر میکنم، آشوبی در دلم برپا می شود که بهتر است سراغش را نگیرید. خود خواهی تمام است که آرزوی 6 ماهه بودن تابستان را در ذهنم بپرورانم ولی چه کنم؟!
می گوید: کلمات گاهی بار معنایی خود را از دست می دهند ...
این روزها " دوستت دارم " ها دیگر قلب کسی را به تپش وا نمیدارد !
و گونه کسی را سرخ نمیکند !
می گویم : مشکل از دوست داشتن نیست مشکل از تکـــــــــرار است ! تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی!
یکی دیروز و یکی فردا.
تو یه مسابقه شرکت کردم۱، همه میرن تو قسمت رای دهی متن ها واسه بقیه رای منفی میدن |: همچین مردم خوبی داریم ما P: ، عوضش میتونستن رای مثبت بدن که مردم هم انگیزه پیدا کنن که واسه متون دیگه همون کار رو بکنن، فرهنگ، فقط همین ...
بالاخره بعد مدتها متن منم تایید شد، انتظار ندارم اول شم ولی تلاش هم چیز خوبیه D:
اگه دوست داشتین رای مثبت بدین، اگه هم دوست نداشتین رای منفی بدین (;
متن من:
اگر ده سال از عمرم را دور ریخته باشم ... راستش را بخواهید نمیخواهم با فکری پر از آشوب دنیای کودکیم را پایان بخشم، بزرگترشدن افتخار خاصی ندارد، جز اینکه بیشتر میفهمی و بیشتر میترسی. این آرزوی خوبی است که به ۱۰ سال پیش برگردیم ولی نه با درک امروزی.
۱- مسابقه اگر به ده سال قبل بر میگشتم
نمی بینم تو را ابری ست در چشم تَرم یعنی
سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم
فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی
تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم
تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم ... کافرم یعنی؟
اگر ده سال برمی گشتم از امروز می دیدی
که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی
تن من موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آِنچه می ماند به جا؛ خاکسترم یعنی
نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت اینها بود، خوبم ... بهترم یعنی
هوا گرمه، ولی بدنم داره تو آتیش یخ میزنه، نمیدونم چم شده، اصن کیم؟ اصن کجام؟ هیچ چیزی تو ذهنم نیست, نمی تونم به هیچ چیزی فک کنم، میاد و میره، مثه سطل تو خالی شدم، آخرین خاطره ای که داشتم این بود که افتادم، کجا؟ نمیدونم، اطرافم خالیه، مثه سرم، شاید آخرین خاطره ی یکیم، نمیدونم، شاید این یه پایانه، پایانه چی؟نمیدونم، سرم از پوچی لبریزه، میخوام تموم شه، خسته کنندس که فقط یه چیزی جلوی چشام باشه،چی؟سیاهی، یه شعله هایی دارن نزدیک میشن، فقط شعلس، همین، گرماشو رو بدن منجمدم حس میکنم، احساس خوبی داره، اونقد که میخوام توش بسوزم، میخوام برم سمتش، نمیتونم، اوناهم ایستادن، برمیگردن، چرا؟نمیدونم، رفتن، دوباره پوچی، هه، یه نقطه میبینم، کاش تکیه گاهی بود که خودمو سمتش بکشونم، داره بزرگتر میشه، بدنم داره تکه تکه میشه، درد نداره، هرچقد که نقطه نزدیک تر میشه منم از هم میپاشم، یه چیزایی یواش یواش یادم میاد، یه چن نفری که ظاهرن رفتن،کیا؟نمیدونم، داره یواش یواش همه چی یادم میاد، دوستایی که رفتن، عشقی که دیگه نیست، خانواده ای که طردت کردن، کاش همه چی تموم شه، کاش کاش کاش ...، نقطه ی سفیدم رفت، بدنم سرجاش برگشت، یه خنده ی ریزی ته لبام اومد، هه، چه خوشحالی کاذبی، حالا تنهام، تنهای تنها تو سیاهی مطلق